الحمدالله

( نوشته: عزیز نسین،  از کتاب: مرد شرقی، ترجمه: رضا همراه)

من با هزار زحمت موفق شدم سوار تراموایی که از «کادیکو» به «بستانچی» می‌‌رفت بشوم. در قسمت عقب تراموا که محوطه کوچکی برای ایستادن مسافرین درست کرده‌اند، چهارده پانزده نفر مثل ساندویچ‌هایی که اغذیه فروش‌ها تنگ هم می‌چینند شانه به شانه هم ایستاده بودند و مرتب وول می‌خوردند که جایشان راحت‌تر بشود. پیرمردی که کلاه پوستی سرش بود و یک بقچه زیر بغلش گرفته بود به پنچره عقب تراموا تکیه داده، دائم بیخ گوش پهلودستی‌هایش می‌گفت:

– برادر مواظب باش پاهامو له نکنی.

همه به پاهای او خیره شدند. پیرمرد به جای کفش، یک جفت دمپایی پوشیده بود. مسافر دیگری که کلاه کپی داشت دولا شد، زنبیل بزرگی را که رویش پوشیده بود از زمین برداشت و روی ترمز تراموا گذاشت و بعد آهسته به مسافر لاغری که بغلش ایستاده بود گفت:

– داداش رو این زنبیل نیفتی، توش تخم مرغه.

نگاه همه مسافرین به زنبیل حصیری دوخته شد. مثل این که همه منتظر موضوعی بودند تا راجع به آن صحبت کنند و بالاخره هم سر صحبت آنها راجع به تخم مرغ باز شد. شخصی که صاخب تخم مرغ از او خواهش کرده بود روی زتبیل نیفتد پرسید:

– یکی چند خریدی؟

صاحب زنبیل چروک‌های صورتش را به طرف پایین کشید و می‌خواست جواب بدهد که یکی دیگر از مسافرها دخالت کرد و گفت:

– پرسیدن نداره، معلومه دیگه، قیمت خون باباش.

پیرمرد کلاه پوستی گفت:

– قیمت همه چیز این روزها بالا رفته.

خلاصه هر کدام از مسافرین چیزی می‌گفتند و فقط من و یک آقای سبیلو که کت چرمی پوشیده بود حرفی نمی‌زدیم. بقیه مثل پامنبری‌ها هر چی که هر کس می‌گفت تائید می‌کردند:

– صحیح است.

– دیگه چیز ارزون پیدا نمیشه.

– جنس ارزون را فقط تو خواب میشه دید.

– معلوم نیست این وضع تا کی ادامه داره.

– خدا آخر و عاقبت ما رو به خیر کنه.

– چشم من که آب نمیخوره وضع بهتر بشه.

– قیمتها مثل فرفره شب و روز میره بالا.

– با این گرونی مگه میشه زندگی کرد.

هر کس جمله‌ای می‌گفت دیگران گفته‌های او را با به‌به و صحیح است تائید می‌کردند.

– بله.

– درسته.

– عین حقیقته.

تراموا به ایستگاه «آل نیول» رسید. هیچ‌کس پیاده نشد، یک مسافر دیگر هم سوار شد. صاحب زنبیل دوباره شروع کرد:

– زندگی خیلی مشکل شده.

مسافر جدید هم که گویی آماده بود داخل صحبت شد و گفت:

– اجاره خونه که دیگه به عرش رسیده.

کم‌کم صحبت‌ها با هم مخلوط شد و همه توی حرف هم می‌دویدند. چند نفر از گرانی کرایه خانه گله می‌کردند، چند نفر هم از گرانی دیگر اجناس و خواروبار حرف می‌زدند. بعضی‌ها چنان با حرارت صحبت می‌کردند که انگار میتینگ بزرگی برای جلوگیری از بالا رفتن قیمت‌ها تشکیل داده‌اند. تنها من و آن مرد سبیلو ساکت بودیم. او خیلی خونسرد بود و تماشا می‌کرد، اما من ناراحت بودم و می‌خواستم یک جوری سر و صدای این موضوع را بخوابانم. اما مگه میشد آدم‌هایی را که این قدر تحریک شده‌اند نصیحت کرد. ممکن بود آدم کتک بخورد و یا لااقل چند تا فحش نوش جان کند، به همین جهت یک گوشه‌ای ایستاده بودم و ساکت و آرام آنها را تماشا می‌کردم. موقعی که تراموا از ایستگاه «یوقورچر» حرکت کرد، مرد سبیلو که تا کنون مثل من ساکت بود یکهو داد زد:

– کی میگه هیچی پیدا نمیشه؟ کی میگه گرونیه؟ الحمدالله ما همه چیز داریم ارزون و فراوون.

سر و صداها یکباره خاموش شد و چشم‌ها همه به طرف ناطق برگشت. من عوض او ترسیدم، چون فکر کردم با آن حراراتی که مسافرها دارند همه دسته جمعی به او حمله می‌کنند. اما سکوت عجیبی همه را فرا گرفت. مثل این که این عده درست نفهمیدند یارو چی گفت و اصلا نمی‌دانستند شوخی می‌کند یا جدی می‌گوید؟! مرد سبیلو ادامه داد:

– همه‌اش میگن هیچی نیست… هیچی نیست… چی نیست؟ اگه آدم عقبش بگرده الحمدالله همه چی پیدا میشه.

تمام اون عده‌ای که اونجا بودن مثل آدم‌های برق‌زده ماتشان برد. اولین کسی که به حرف آمد صاحب زنبیل تخم مرغ بود که گفت:

– بله، درسته، الحمدالله همه چی پیدا میشه.

بقیه هم مثل این که دعاهای خیر واعظ را آمین می‌گویند یک صدا گفتند:

– الحمدالله… الحمدالله…

مرد سبیلو سرش را حرکت داد و گفت:

– همچین گرونی هم نیست که نشه طاقت آورد.

شخصی که اون دفعه از گرانی صحبت کرده بود زیر لب گفت:

– اصلا به عقیده من گرونی را ما خودمان به وجود میاریم. آن وقت همه‌اش داد میزنیم که گرونیه، گرونیه.

دیگری گفت:

– بله البته ما خودمان آذوقه‌ها رو انبار می‌کنیم و بعد داد می‌زنیم نیست، الحمدالله که همه چیز زیاد و فراوونه.

– الحمدالله…

– الحمدالله…

مرد سبیلو که ول کن معامله نبود گفت:

– بیائید براتون حساب کنم تا خودتان تصدیق کنید… من راننده‌ام. شانزده ساله که رانندگی می‌کنم. اول‌ها ماهی یکصد و بیست لیره می‌گرفتم. اون وقت‌ها قند کیلویی سی قروش بود. درسته که حالا کیلویی دو لیره شده، در عوضش حقوق من م ششصد لیره شده… پس فرقی نکرده. به همان نسبت که قیمت‌ها بالا رفته حقوق‌ها هم زیاد شده، بلکه هم حقوق‌ها بیشتر شده.

همه یکصدا گفتند:

– بله. حقوق‌ها بیشتر شده… الحمدالله… الحمدالله…

و یکی از آنها بلندتر و محکم‌تر داد کشید:

– کاملا درسته، پول امروز به اندازه کافی هست. همه چیز هم فراوونه.

– الحمدالله… الحمدالله…

– حتی هر حمالی این روزها روزی بیست لیره گیرش میاد.

پیرمرد کلاه پوستی هم برای این که از قافله رفقایش عقب نماند گفت:

– تمام تقصیرها با خود ماست. یک نفر هو میندازه که مثلا چائی نیست، همه هجمه میارن پنج تا ده تا بسته چائی میخرن. والا الحمدالله همه چی هست.

– الحمدالله… الحمدالله…

یکی از مسافرین که پشت سر هم می‌گفت الحمدالله در ایستگاه «فرپل» پیاده شد. مرد سبیلو گفت:

– در مملکت ما امروز محصولات داخلی ترقی کرده، ما چیزی از خارج نمی‌خریم. به همین جهت پیدا کردن اجناس خارجی کمی مشکله!

یکی از مسافرها گفته‌هایش را تصدیق کرد و گفت:

– بله. مشکله… الحمدالله…

ولی یکهو به اشتباهش پی برد و ادامه داد:

– البته نخریدن جنس خارجی خیلی خوبه.

مرد سبیلو که ساکت نمی‌شد گفت:

– از آن روز که شهر اسلامبول، اسلامبول شده همچه پیشرفتی به خودش ندیده.

– البته که ندیده… الحمدالله… الان تمام کوچه و پس‌کوچه‌های ما هم آسفالت شده… الحمدالله…

بین این جمعیت تنها من بودم که تا حالا یک کلمه حرفی نزده بودم و فقط گوش می‌دادم. مرد سبیلو رویش را به طرف من کرد و پرسید:

– عقیده شما چیه؟ چرا شما هیچ حرفی نمی‌زنید؟

من شانه‌هایم را تکان دادم و دست‌هایم را بالا و پائین بردم. نمی‌دانستم چی جواب بدهم، چون من نه این قدر جرأت داشتم که با مخالفین هم‌صدا بشوم و نه آن قدر خوشبین بودم که بگویم «الحمدالله». مرد سبیلو دوباره پرسید:

– بالاخره نظر شما چیه؟

اگر تراموا تند نمی‌رفت، من همان جا می‌پریدم پائین که از جواب دادن خلاص بشوم. اما مرد سبیلو با لحن مسخره‌ای گفت:

– چه قدر آدم‌های پستی پیدا می‌شوند.

با نگرانی گفتم: چطور؟

– مگه ندیدین چه طور مثل بوقلمون رنگ عوض کردن، اینا هیچ عقیده‌ای از خودشون ندارن. هرکس هر چی بگه همونو تصدیق می‌کنن و برای همین هم هست که ترقی نمی‌کنیم.

تراموا نزدیک «ارن‌کو» می‌شد. من همین طور ساکت مرد سبیلو را تماشا می‌کردم و او دوباره پرسید:

– خب، بالاخره در کشور ما گرانی هست یا نیست؟!

نمی‌دانستم دوست دارد چه جوابی بهش بدهم. مرد سبیلو اصرار داشت نظر مرا بفهمد و باز پرسید:

– آیا اجناس ضروری تو بازار هست یا نه؟ آیا گرونی هست یا نه؟! آخر جوابم را بده.

تراموا توی ایستگاه توقف کرد و من در همان لحظه‌ای که به پائین می‌پریدم گفتم:

– الحمدالله… الحمدالله…

و الحمدالله که از شر مرد سبیلوی کت چرمی راحت شدم.

پ.ن: داستان‌های «عزیز نسین» نویسنده ترکیه‌ای از سادگی و طنز جذابی برخوردار هست و با توجه به قرابت فرهنگی ایران و ترکیه، بسیار به فضای امروز جامعه ما می‌خورد. تصمیم گرفتم هر از چند گاهی بعضی داستان‌های طنزش را که به مشکلات جامعه امروزی ما هم مربوط می‌شود، تایپ کنم و در وبلاگ بگذارم (هر چند او این داستان‌ها را بیشتر از چهل سال پیش نوشته است). برای شروع به کار دوباره این وبلاگ هم که گرد و خاک بسیاری رویش نشسته بود، با این داستان شروع کردم.
این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده. این نوشته را نشانه‌گذاری کنید.

بیان دیدگاه