وقتی علاوه بر زندگی، زنده ماندن هم سخت می‌شود!

شب عید امسال خبر چاقو خوردن یکی از اقوام رسید. جوانی 27 ساله که ازدواج کرده و علاوه بر داشتن بچه‌ای سه ساله، منتظر تولد فرزند دومش هم بود. حادثه مربوط به درگیری و نزاع خیابانی نبود که بگویم حقش بود؛ بلکه تا دیروقت در مغازه گل‌فروشی متعلق به پدرش مانده بود و کار می‌کرد که دو نفر در خلوتی آخر شب وارد مغازه می‌شوند و با چاقو تهدیدش می‌کنند که دخلش را برایشان خالی کند. او هم امتناع می‌کند و بعدش هم با خوردن چاقویی به دیار باقی هل داده می‌شود. خیلی هم شیک و مجلسی، کاملا هم مینیمالیستی. عاملان آن حادثه هیچ وقت پیدا نشدند و هر چند که پرونده زندگی کسی را بستند، اما پرونده قضایی خودشان هنوز باز است. راستش برای کسی مثل من که صفت بچه مثبتی در خونش است و تنها حادثه‌های خشونت‌بار مانند این که تا به حال دیده، مربوط به دعواهای بعد از فحش و فحش‌کاری به خاطر رانندگی طرفین در خیابانها و نیز صحنه‌های موجود در فیلم‌ها هست (البته استثنائا غیر از سال 88)، هضم این موضوع خیلی سخت بود. این که چطور به این راحتی یک نفر آدم کشته می‌شود؟ این که چطور کسی که حداقل تا قبل از آن برای پدر و مادرش فرزند و برای همسرش شوهر بوده، حالا انگار نه انگار که وجود دارد؟ این که چطور کسی در این جامعه برایش چنین چیزی مهم نباشد؟ و این که چرا بود بود، نبود نبود؟!

چند روز پیش اتفاقی جلوی چشمانم افتاد که باز هم این سوال‌ها توی مغزم شروع به لامبادا و هلیکوپتری زدن کردند. اول وقت برای کاری اداری به خیابان خرمشهر رفته بودم. چون بعد از یک ساعت هنوز مدیر دولتی مربوطه تشریف نیاورده بودند، حوصله‌ام سر رفت و آمدم بیرون از اداره. جلوی دکه روزنامه فروشی ایستاده بودم و داشتم نگاهی به تیتر روزنامه‌ها که باید «اخبار خوب، مفید و امیدبخش مخابره کنند» می‌انداختم. یکدفعه صدای داد و فریادی بلند شد. سرم را که بالا آوردم همراه با شنیدن صدای پس‌زمینه شامل آخی بلند و ویراژ موتور، دیدم که فردی دنبال موتوری دوید و رویش پرید و از مهلکه جهید. بعد هم دیدم که در صد متری‌ام جوانی نسبتا قوی هیکل روی زمین افتاد و یواش یواش مردم دورش را گرفتند. بله، قضیه این بود که جوان گردندبندی از طلا به گردن داشته است؛ جوان لاغر موتورسواری هم به قصد دزدی، تکنیک «دست در دامن مولا زد در» را روی گردن جوان پیاده می‌کند، اما جوان سریع گردندبند را با یک دستش می‌گیرد و با دست دیگرش هم دست طرف را. در این اوضاع دست در دست، طرف هم که می‌بیند زورش نمیرسد فورا چاقویی را در بازوی چپ جوان فرو می‌کند و با عربده‌کشی فرار می‌کند. همین، کمتر از سی ثانیه، باز هم خیلی شیک و مجلسی، باز هم کاملا مینیمالیستی. نزدیک که رفتم گردن جوان پر از زخم شده بود و دستش را هم که گرفته بود و خونین و مالان روی پیاده‌رو همزمان نعره و خرغلت می‌زد. فقط واکنش مردم حلقه زده دور جوان جالب بود که مدام به یکدیگر می‌گفتند «مردم گشنه‌اند» و یا به جوان دلداری می‌دادند که «شانس آوردی که زنده‌ای» و یا «چرا به خاطر گردنبند مقاوت کردی و بهش ندادی که ببرد» و یا مطابق عادت مالوف همیشگی ما شروع به جوک ساختن کرده بودند. پلیس هم که تا ده دقیقه بعدش پیدایش نشد؛ وقتی هم که پیدا شد چه پیدا شدنی، یک افسر قراضه با یک هوندا 125 قراضه‌تر.

این بار هم یک سوال جدید به سوال‌هایم اضافه شد. این که آیا با سقوط ارزش ریال، این روزها مزنه ارزش جان هم خیلی پایین آمده است؟

والا به نظرم رسید که انگار جان آدم‌ها خیلی هم بیشتر ارزان شده…

پ.ن: چرا بعد از چند وقت ننوشتن، دست آدم اصلا به نوشتن نمی‌رود؟
این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده. این نوشته را نشانه‌گذاری کنید.

1 پاسخ برای وقتی علاوه بر زندگی، زنده ماندن هم سخت می‌شود!

  1. Hamed Hmd :گفت

    یه کاری کن دستت بره

بیان دیدگاه