درباره
من
دوست خوب
کتاب خوب
عکس خوب
موسیقی خوب
پیوند خوب
بایگانی وبلاگ
-
نوشتههای تازه وبلاگ
دیدگاههای تازه وبلاگ
- دیدگاه در خودسانسوری در یك صبح جمعه دل انگیز! توسط سید قلابی
- دیدگاه در خودسانسوری در یك صبح جمعه دل انگیز! توسط ناشناس
- دیدگاه در وقتی علاوه بر زندگی، زنده ماندن هم سخت میشود! توسط Hamed Hmd
- دیدگاه در ه آخر تنها توسط firstxerxes
- دیدگاه در چند توصیه توسط م
- دیدگاه در گر حکم شود که… توسط ناشناس
- دیدگاه در سفر استانی توسط زهرا
- دیدگاه در سفر استانی توسط ساسان
- دیدگاه در سفر استانی توسط حسین
- دیدگاه در سفر استانی توسط kourosh3032
آمار بازدید
- 15٬688 نفر
وقتی علاوه بر زندگی، زنده ماندن هم سخت میشود!
شب عید امسال خبر چاقو خوردن یکی از اقوام رسید. جوانی 27 ساله که ازدواج کرده و علاوه بر داشتن بچهای سه ساله، منتظر تولد فرزند دومش هم بود. حادثه مربوط به درگیری و نزاع خیابانی نبود که بگویم حقش بود؛ بلکه تا دیروقت در مغازه گلفروشی متعلق به پدرش مانده بود و کار میکرد که دو نفر در خلوتی آخر شب وارد مغازه میشوند و با چاقو تهدیدش میکنند که دخلش را برایشان خالی کند. او هم امتناع میکند و بعدش هم با خوردن چاقویی به دیار باقی هل داده میشود. خیلی هم شیک و مجلسی، کاملا هم مینیمالیستی. عاملان آن حادثه هیچ وقت پیدا نشدند و هر چند که پرونده زندگی کسی را بستند، اما پرونده قضایی خودشان هنوز باز است. راستش برای کسی مثل من که صفت بچه مثبتی در خونش است و تنها حادثههای خشونتبار مانند این که تا به حال دیده، مربوط به دعواهای بعد از فحش و فحشکاری به خاطر رانندگی طرفین در خیابانها و نیز صحنههای موجود در فیلمها هست (البته استثنائا غیر از سال 88)، هضم این موضوع خیلی سخت بود. این که چطور به این راحتی یک نفر آدم کشته میشود؟ این که چطور کسی که حداقل تا قبل از آن برای پدر و مادرش فرزند و برای همسرش شوهر بوده، حالا انگار نه انگار که وجود دارد؟ این که چطور کسی در این جامعه برایش چنین چیزی مهم نباشد؟ و این که چرا بود بود، نبود نبود؟!
چند روز پیش اتفاقی جلوی چشمانم افتاد که باز هم این سوالها توی مغزم شروع به لامبادا و هلیکوپتری زدن کردند. اول وقت برای کاری اداری به خیابان خرمشهر رفته بودم. چون بعد از یک ساعت هنوز مدیر دولتی مربوطه تشریف نیاورده بودند، حوصلهام سر رفت و آمدم بیرون از اداره. جلوی دکه روزنامه فروشی ایستاده بودم و داشتم نگاهی به تیتر روزنامهها که باید «اخبار خوب، مفید و امیدبخش مخابره کنند» میانداختم. یکدفعه صدای داد و فریادی بلند شد. سرم را که بالا آوردم همراه با شنیدن صدای پسزمینه شامل آخی بلند و ویراژ موتور، دیدم که فردی دنبال موتوری دوید و رویش پرید و از مهلکه جهید. بعد هم دیدم که در صد متریام جوانی نسبتا قوی هیکل روی زمین افتاد و یواش یواش مردم دورش را گرفتند. بله، قضیه این بود که جوان گردندبندی از طلا به گردن داشته است؛ جوان لاغر موتورسواری هم به قصد دزدی، تکنیک «دست در دامن مولا زد در» را روی گردن جوان پیاده میکند، اما جوان سریع گردندبند را با یک دستش میگیرد و با دست دیگرش هم دست طرف را. در این اوضاع دست در دست، طرف هم که میبیند زورش نمیرسد فورا چاقویی را در بازوی چپ جوان فرو میکند و با عربدهکشی فرار میکند. همین، کمتر از سی ثانیه، باز هم خیلی شیک و مجلسی، باز هم کاملا مینیمالیستی. نزدیک که رفتم گردن جوان پر از زخم شده بود و دستش را هم که گرفته بود و خونین و مالان روی پیادهرو همزمان نعره و خرغلت میزد. فقط واکنش مردم حلقه زده دور جوان جالب بود که مدام به یکدیگر میگفتند «مردم گشنهاند» و یا به جوان دلداری میدادند که «شانس آوردی که زندهای» و یا «چرا به خاطر گردنبند مقاوت کردی و بهش ندادی که ببرد» و یا مطابق عادت مالوف همیشگی ما شروع به جوک ساختن کرده بودند. پلیس هم که تا ده دقیقه بعدش پیدایش نشد؛ وقتی هم که پیدا شد چه پیدا شدنی، یک افسر قراضه با یک هوندا 125 قراضهتر.
این بار هم یک سوال جدید به سوالهایم اضافه شد. این که آیا با سقوط ارزش ریال، این روزها مزنه ارزش جان هم خیلی پایین آمده است؟
والا به نظرم رسید که انگار جان آدمها خیلی هم بیشتر ارزان شده…
پ.ن: چرا بعد از چند وقت ننوشتن، دست آدم اصلا به نوشتن نمیرود؟
الحمدالله
( نوشته: عزیز نسین، از کتاب: مرد شرقی، ترجمه: رضا همراه)
من با هزار زحمت موفق شدم سوار تراموایی که از «کادیکو» به «بستانچی» میرفت بشوم. در قسمت عقب تراموا که محوطه کوچکی برای ایستادن مسافرین درست کردهاند، چهارده پانزده نفر مثل ساندویچهایی که اغذیه فروشها تنگ هم میچینند شانه به شانه هم ایستاده بودند و مرتب وول میخوردند که جایشان راحتتر بشود. پیرمردی که کلاه پوستی سرش بود و یک بقچه زیر بغلش گرفته بود به پنچره عقب تراموا تکیه داده، دائم بیخ گوش پهلودستیهایش میگفت:
– برادر مواظب باش پاهامو له نکنی.
همه به پاهای او خیره شدند. پیرمرد به جای کفش، یک جفت دمپایی پوشیده بود. مسافر دیگری که کلاه کپی داشت دولا شد، زنبیل بزرگی را که رویش پوشیده بود از زمین برداشت و روی ترمز تراموا گذاشت و بعد آهسته به مسافر لاغری که بغلش ایستاده بود گفت:
– داداش رو این زنبیل نیفتی، توش تخم مرغه.
نگاه همه مسافرین به زنبیل حصیری دوخته شد. مثل این که همه منتظر موضوعی بودند تا راجع به آن صحبت کنند و بالاخره هم سر صحبت آنها راجع به تخم مرغ باز شد. شخصی که صاخب تخم مرغ از او خواهش کرده بود روی زتبیل نیفتد پرسید:
– یکی چند خریدی؟
صاحب زنبیل چروکهای صورتش را به طرف پایین کشید و میخواست جواب بدهد که یکی دیگر از مسافرها دخالت کرد و گفت:
– پرسیدن نداره، معلومه دیگه، قیمت خون باباش.
پیرمرد کلاه پوستی گفت:
– قیمت همه چیز این روزها بالا رفته.
خلاصه هر کدام از مسافرین چیزی میگفتند و فقط من و یک آقای سبیلو که کت چرمی پوشیده بود حرفی نمیزدیم. بقیه مثل پامنبریها هر چی که هر کس میگفت تائید میکردند:
– صحیح است.
– دیگه چیز ارزون پیدا نمیشه.
– جنس ارزون را فقط تو خواب میشه دید.
– معلوم نیست این وضع تا کی ادامه داره.
– خدا آخر و عاقبت ما رو به خیر کنه.
– چشم من که آب نمیخوره وضع بهتر بشه.
– قیمتها مثل فرفره شب و روز میره بالا.
– با این گرونی مگه میشه زندگی کرد.
هر کس جملهای میگفت دیگران گفتههای او را با بهبه و صحیح است تائید میکردند.
– بله.
– درسته.
– عین حقیقته.
تراموا به ایستگاه «آل نیول» رسید. هیچکس پیاده نشد، یک مسافر دیگر هم سوار شد. صاحب زنبیل دوباره شروع کرد:
– زندگی خیلی مشکل شده.
مسافر جدید هم که گویی آماده بود داخل صحبت شد و گفت:
– اجاره خونه که دیگه به عرش رسیده.
کمکم صحبتها با هم مخلوط شد و همه توی حرف هم میدویدند. چند نفر از گرانی کرایه خانه گله میکردند، چند نفر هم از گرانی دیگر اجناس و خواروبار حرف میزدند. بعضیها چنان با حرارت صحبت میکردند که انگار میتینگ بزرگی برای جلوگیری از بالا رفتن قیمتها تشکیل دادهاند. تنها من و آن مرد سبیلو ساکت بودیم. او خیلی خونسرد بود و تماشا میکرد، اما من ناراحت بودم و میخواستم یک جوری سر و صدای این موضوع را بخوابانم. اما مگه میشد آدمهایی را که این قدر تحریک شدهاند نصیحت کرد. ممکن بود آدم کتک بخورد و یا لااقل چند تا فحش نوش جان کند، به همین جهت یک گوشهای ایستاده بودم و ساکت و آرام آنها را تماشا میکردم. موقعی که تراموا از ایستگاه «یوقورچر» حرکت کرد، مرد سبیلو که تا کنون مثل من ساکت بود یکهو داد زد:
– کی میگه هیچی پیدا نمیشه؟ کی میگه گرونیه؟ الحمدالله ما همه چیز داریم ارزون و فراوون.
سر و صداها یکباره خاموش شد و چشمها همه به طرف ناطق برگشت. من عوض او ترسیدم، چون فکر کردم با آن حراراتی که مسافرها دارند همه دسته جمعی به او حمله میکنند. اما سکوت عجیبی همه را فرا گرفت. مثل این که این عده درست نفهمیدند یارو چی گفت و اصلا نمیدانستند شوخی میکند یا جدی میگوید؟! مرد سبیلو ادامه داد:
– همهاش میگن هیچی نیست… هیچی نیست… چی نیست؟ اگه آدم عقبش بگرده الحمدالله همه چی پیدا میشه.
تمام اون عدهای که اونجا بودن مثل آدمهای برقزده ماتشان برد. اولین کسی که به حرف آمد صاحب زنبیل تخم مرغ بود که گفت:
– بله، درسته، الحمدالله همه چی پیدا میشه.
بقیه هم مثل این که دعاهای خیر واعظ را آمین میگویند یک صدا گفتند:
– الحمدالله… الحمدالله…
مرد سبیلو سرش را حرکت داد و گفت:
– همچین گرونی هم نیست که نشه طاقت آورد.
شخصی که اون دفعه از گرانی صحبت کرده بود زیر لب گفت:
– اصلا به عقیده من گرونی را ما خودمان به وجود میاریم. آن وقت همهاش داد میزنیم که گرونیه، گرونیه.
دیگری گفت:
– بله البته ما خودمان آذوقهها رو انبار میکنیم و بعد داد میزنیم نیست، الحمدالله که همه چیز زیاد و فراوونه.
– الحمدالله…
– الحمدالله…
مرد سبیلو که ول کن معامله نبود گفت:
– بیائید براتون حساب کنم تا خودتان تصدیق کنید… من رانندهام. شانزده ساله که رانندگی میکنم. اولها ماهی یکصد و بیست لیره میگرفتم. اون وقتها قند کیلویی سی قروش بود. درسته که حالا کیلویی دو لیره شده، در عوضش حقوق من م ششصد لیره شده… پس فرقی نکرده. به همان نسبت که قیمتها بالا رفته حقوقها هم زیاد شده، بلکه هم حقوقها بیشتر شده.
همه یکصدا گفتند:
– بله. حقوقها بیشتر شده… الحمدالله… الحمدالله…
و یکی از آنها بلندتر و محکمتر داد کشید:
– کاملا درسته، پول امروز به اندازه کافی هست. همه چیز هم فراوونه.
– الحمدالله… الحمدالله…
– حتی هر حمالی این روزها روزی بیست لیره گیرش میاد.
پیرمرد کلاه پوستی هم برای این که از قافله رفقایش عقب نماند گفت:
– تمام تقصیرها با خود ماست. یک نفر هو میندازه که مثلا چائی نیست، همه هجمه میارن پنج تا ده تا بسته چائی میخرن. والا الحمدالله همه چی هست.
– الحمدالله… الحمدالله…
یکی از مسافرین که پشت سر هم میگفت الحمدالله در ایستگاه «فرپل» پیاده شد. مرد سبیلو گفت:
– در مملکت ما امروز محصولات داخلی ترقی کرده، ما چیزی از خارج نمیخریم. به همین جهت پیدا کردن اجناس خارجی کمی مشکله!
یکی از مسافرها گفتههایش را تصدیق کرد و گفت:
– بله. مشکله… الحمدالله…
ولی یکهو به اشتباهش پی برد و ادامه داد:
– البته نخریدن جنس خارجی خیلی خوبه.
مرد سبیلو که ساکت نمیشد گفت:
– از آن روز که شهر اسلامبول، اسلامبول شده همچه پیشرفتی به خودش ندیده.
– البته که ندیده… الحمدالله… الان تمام کوچه و پسکوچههای ما هم آسفالت شده… الحمدالله…
بین این جمعیت تنها من بودم که تا حالا یک کلمه حرفی نزده بودم و فقط گوش میدادم. مرد سبیلو رویش را به طرف من کرد و پرسید:
– عقیده شما چیه؟ چرا شما هیچ حرفی نمیزنید؟
من شانههایم را تکان دادم و دستهایم را بالا و پائین بردم. نمیدانستم چی جواب بدهم، چون من نه این قدر جرأت داشتم که با مخالفین همصدا بشوم و نه آن قدر خوشبین بودم که بگویم «الحمدالله». مرد سبیلو دوباره پرسید:
– بالاخره نظر شما چیه؟
اگر تراموا تند نمیرفت، من همان جا میپریدم پائین که از جواب دادن خلاص بشوم. اما مرد سبیلو با لحن مسخرهای گفت:
– چه قدر آدمهای پستی پیدا میشوند.
با نگرانی گفتم: چطور؟
– مگه ندیدین چه طور مثل بوقلمون رنگ عوض کردن، اینا هیچ عقیدهای از خودشون ندارن. هرکس هر چی بگه همونو تصدیق میکنن و برای همین هم هست که ترقی نمیکنیم.
تراموا نزدیک «ارنکو» میشد. من همین طور ساکت مرد سبیلو را تماشا میکردم و او دوباره پرسید:
– خب، بالاخره در کشور ما گرانی هست یا نیست؟!
نمیدانستم دوست دارد چه جوابی بهش بدهم. مرد سبیلو اصرار داشت نظر مرا بفهمد و باز پرسید:
– آیا اجناس ضروری تو بازار هست یا نه؟ آیا گرونی هست یا نه؟! آخر جوابم را بده.
تراموا توی ایستگاه توقف کرد و من در همان لحظهای که به پائین میپریدم گفتم:
– الحمدالله… الحمدالله…
و الحمدالله که از شر مرد سبیلوی کت چرمی راحت شدم.
پ.ن: داستانهای «عزیز نسین» نویسنده ترکیهای از سادگی و طنز جذابی برخوردار هست و با توجه به قرابت فرهنگی ایران و ترکیه، بسیار به فضای امروز جامعه ما میخورد. تصمیم گرفتم هر از چند گاهی بعضی داستانهای طنزش را که به مشکلات جامعه امروزی ما هم مربوط میشود، تایپ کنم و در وبلاگ بگذارم (هر چند او این داستانها را بیشتر از چهل سال پیش نوشته است). برای شروع به کار دوباره این وبلاگ هم که گرد و خاک بسیاری رویش نشسته بود، با این داستان شروع کردم.
به زودی: آخوند برنامه آموزش آشپزی…
آخوند جیمز باند 0060
حجت الاسلام و المسلمین حیدر مصلحی – وزیر اطلاعات
———————————-
آخوند کاکرو یوگا
حجت الاسلام و المسلمین علیپور – مسئول ستاد منشور اخلاقی و عضو کمیته انضباطی فدراسیون فوتبال
———————————-
آخوند مربی کاکرو یوگا
حجت الاسلام و المسلمین محمد بيرانوند – مدير گروه روحانيون اعزامی به لرستان برای طرح ورزش از دید اسلام
———————————-
آخوند تور لیدر
حجت الاسلام و المسلمین قاضی علی عسکر – نماینده ولی فقیه در حج و زیارت
———————————-
آخوند بانکدار گنج قارون
حجت الاسلام و المسلمین محقق – عضو هیات مدیره بانک و عضو علمی پژوهشکده امور اقتصادی و دارایی
———————————-
آخوند صیغهاش رو میخونم، حلالمون میشه
حجت الاسلام و المسلمین موسویان – عضو شورای فقهی بانک مرکزی
———————————-
آخوند پینوکیو مجری برنامه کودک کوتولهایها
حجت الاسلام و المسلمین راستگو – رئیس مرکز تربیت مربی کودک و نوجوان دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم
———————————-
آخوند حاجی واتینگتن
حجت الاسلام و المسلمین علی اکبر ناصری – سفیر ایران در واتیکان
———————————-
آخوند مسافرکش خطی بهارستان پاستور
حجت الاسلام و المسلمین میر تاج الدینی – معاون پارلمانی رئیس جمهور
———————————-
آخوند نصاب وی پی ان و بشقاب برای علمای اعلام
حجت الاسلام و المسلمین محمدرضا ایلمغانی – پژوهشگر حوزه جنگ نرم
———————————-
آخوند مورخ دربار
حجت الاسلام و المسلمین حسینیان – رئیس مرکز اسناد انقلاب اسلامی
———————————-
آخوند مسئول تعریف جوکهای بیناموسی در جلسه
حجت الاسلام و المسلمین آقاتهرانی – معلم اخلاق دولت
———————————-
آخوند فرانسیس فورد کاپولا
حجت الاسلام و المسلمین سید علی نقی علیزاده طبابائی
———————————-
آخوند راجر عمار ایبرت
حجت الاسلام و المسلمین رسایی – حضور در برنامه سنمایی هفت به عنوان عضو کمیسیون فرهنگی مجلس و منتقد
———————————-
آخوند لارجرباکس
حجت الاسلام و المسلمین امیریفر – امام جماعت نهاد ریاست جمهوری و دست اندرکار در ساخت سیدی بالا
———————————-
آخوند پهلوان پوریای ولی فقیه
حجت الاسلام و المسلمین علی اکبر ناطق نوری
.
.
.
گر حکم شود که…
از آنجایی که امروزه حکم زدن مناصب فوتبالی برای غیرفوتبالیها (همان تغییر جای سر با ته سابق) به امری عادی تبدیل شده و آخرین نمونه آن هم در قضیه سردار رویانیان مشاهده شد، ما هم تصمیم گرفتیم که برای چند تن از فوتبالیهای عزیز حکمهای غیرفوتبالی بزنیم.
– علی پروین: رئیس هیئت مرکزی نظارت بر کرسیهای آزاداندیشی، سرپرست تیم اعزامی ایران به المپیاد ریاضی (با حفظ سمت)
– علیرضا نیکبخت واحدی: دبیر مجمع جهانی اهل بیت، قائم مقام پلیس امنیت اخلاقی تهران بزرگ
– امیر قلعه نویی: رئیس فرهنگستان زبان و ادب پارسی
– علی دایی: معاونت کمیته امداد امام خمینی در امور احداث یتیمخانه
– سردار عزیزمحمدی: مسئول گشت ارشاد
– علی فتحالله زاده: رئیس اداره ارزشيابی مدارك فارغ التحصیلان دانشگاههای خارجی در وزارت علوم
– شاغلام پیروانی: عضویت در اتحادیه دامداران کشور
– محمد مایلی کهن: نگارش فیلنامه برای فیلم جدید و مشترک مسعود کیمیایی و فرجالله سلحشور
– مجید جلالی: رئیس نمایشگاه بین المللی کامپیوتر GITEX 2012
– غلامحسین مظلومی: ریاست اتحادیه متخصصین پوست، مو و زیبایی
– فیروز کریمی: رئیس دفتر رئیس جمهور (بخش جفنگیات)
– سید مهدی رحمتی: رئیس دفتر رئیس جمهور (بخش خرافیات)
– فراز کمالوند: معاون اول رئیس جمهور و رئیس ستاد مبارزه با مفاسد اقتصادی
– حبیب کاشانی: همکاری با واحد موسیقی صدا وسیما و بازخوانی سرود تاریخی «مدرسهها وا شده…»
– جواد خیابانی: اخراج از تمامی مشاغل و اجبار به سرایش مجدد شاه نامه فردوسی
– افشین پیروانی: عضویت در ستاد بررسی صحت عملکرد موتورخانه ساختمانهای مسکونی سراسر کشور
– افشین قطبی: کاندیدای ریاست جمهوری همراه با دادن وعدههای گوگولی مگولی
– شیث رضایی: رئیس سازمان هواپیمایی کشوری
– مهدی مهدویکیا (موشک) و وحید هاشمیان (هلیکوپتر): عضویت در سازمان فضایی ایران و پروژه فرستادن میمون به فضا
.
.
.
موضوع انشاء: خانواده اصیل ایرانی 2
اون موقعها هر وقت صدای زنگ بابابزرگه رو میشنیدیم تنمون به لرزه می افتاد. از بسکه امل و بداخلاق و بی منطق بود. اگه جلو پاش وانمیستادیم، اگه جلوش میخوابیدیم، اگه زودتر از اون دستمون تو سفره دراز میشد، اگه هر کوفتی که میخوردیم اول به اون تعارف نمیکردیم، اگه پشتمونو بهش میکردیم، اگه… چنان کلفتهایی بارمون میکرد و چپچپهایی نگاهمون میکرد که میفهمیدیم امروز کتک رو از دست مامانه که آبروش جلو باباش رفته بود رو میخوریم. همیشه هم سوسههاش واسه ما با این جمله شروع میشد که: یادش به خیر، اون زمونا جوونا مثل حالا پررو نبودن که…….
دردسرتون ندم، اومدن بابابزرگه واسمون کابوسی بود. بابامون خوشبختانه امروزیتر بود و چون چندان دل خوشی از پدرزنش نداشت، زیاد بهمون سخت نمی گرفت. تازه بدش هم نمیاومد که به وسیله ما قلقلکش هم بده. اینه که گاهی جلو مامانه در میاومد که: ولشون کن، خوب بچهان و دوره این حرفا گذشته. اینا گذشت تا اینکه ما خودمون شدیم مامان، و بابامون هم بالطبع شد بابابزرگ. چند شب پیش اومده بود خونه ما مهمونی. اون یکی که از وقتی بهش گفتم موقعی که بابایی میاد یه کم مراقب نشست و برخاستت باش، لج کرده. مخصوصا موقعی که اون میاد تاپ و شلوارکی میپوشه که تو استخر نمیبینی. این یکی هم که طبق معمول یه شلوارک پاشه و عین افریقاییا بدون لباس یه جا افتاده مشغوله اس ام اس زدن. باباهه وارد که شد اول جا خورد، چون نه تنها کسی جلوی پاش بلند نشد که سلامشون رو هم زورکی شنید. این یکی همون جور که آیینه و موچین دستش بود پرسید: چطوری گربه؟(چشمای بابام سبزه) اون یکی هم گفت: حسن جان بیا بشین یه ورقی بزنیم، ببرمت که بد جور جیبم خالیه. باباهه اما خودشو زد به اون راه و نشست جلو تلویزیون. اون یکی هم مشغول آرایش و گپ با موبایلش بود و این یکی هم کلاً دیسکانکت مشغول اس ام اس زدن. یه نیم ساعتی نگذشته بود که یه تلفن به اون یکی شد و فهمیدیم که دوستان عزیز تو کافه جمعن و جای ایشون خالیه، پس با عجله دوید تا حاضر بشه. باباهه طبق معمول یه نگاهی به ساعت انداخت و یه نگاه به من که یعنی خاک تو سرت، این موقع شب چه وقت بیرون رفتن یه دختر تنهاست؟ بعد یواشکی پرسید کافه میره؟ 5دقیقه واسش توضیح دادم که این کافه با کافههای زمان اونها که سوسن توش میخوند و عرقسگی سرو میشد، فرق میکنه و اینجا فقط قهوه میخورن و گپ میزنن. بعد یه زنگ به موبایل این یکی زدن. این یکی اما داشت به طرف التماس میکرد که پاشو بیا و ننه بابای من خیلی خوبن و مسألهای نیست و خجالت نکش و…. بعد هم از من پرسید: مرغه تو فردا کی میای خونه؟ گفتم ظهر. گفت: سحر، مامانم ظهر میاد. پس تو صبح بیا. یه نگاهی هم به باباهه کرد که یعنی بسوز. تلویزیون داشت یه فیلم عهد بوق فارسی نشون میداد. همین بهونهای شد که باباهه بره رو منبر و عقدهشو خالی کنه. درحالیکه زیرچشمی به طرف اتاق اون یکی نیگا میکرد، گفت: یادش به خیر. اون زمونا جوونا مثل حالا نبودن، دخترها تا شب عروسیشون دست به صورتشون نمیزدن، مثل بِه تو کُرک بودن، بعد از اینکه بندشون مینداختن تازه خوشگلیشون معلوم میشد و دوماد ذوق میکرد و…… که یکدفعه چنان صدای عجیبی از تو اتاق اومد که گفتم هر چی از صبح خورد اومد بالا! این یکی هم پشت سرش گفت: اه اه، من که اگه یه دختری مرتب نره اپیلاسیون حالم ازش به هم میخوره. باباهه که اصلا معنی اپیلاسیون رو نمیدونه و تصورش از این کلمه یه چیزی در حد اصلاح صورت هست گفت: خوب دیگه شماها فرق دارین، اون موقعها پسرا هم تا باباشون اجازه نمیداد اپیلاسون نمیکردن که یهو کرکر خنده این یکی و اون یکی خونه رو به لرزه درآورد. باباهه دیگه حرفی نزد و ساکت نشست. یهو این یکی گفت راستی شنیدم میخوای زن بگیری. باباهه قیافشو مظلوم کرد وگفت چکار کنم، 5 ساله اون خدا بیامرز رفته، دست تنها نمیتونم غذا بپزم و ظرفارو بشورم و … که یک دفعه اون یکی در حالی که مشغول بستن بند کفشاش بود براق شد به طرفش که مگه زن کلفته؟ آخه اون یکی این رسالت رو به عهده خودش میدونه که از حقوق تمام زنها حتی اگه زن باباش باشن دفاع کنه. باباهه که جا خورده بود گفت نه، بیشتر براش همدم داشتن مهمه. در این موقع این یکی وارد شد که: ببین بابایی، بیخود بهونه نیار. تو الان شهوت جلو چشماتو گرفته، نمی دونی داری چه اشتباهی میکنی. این زنا میان گولت میزنن میرن. ول کن، بیا من بهت یاد میدم چیکار کنی. باباهه با چشای گشاد شده پرسید: چیکار کنم؟ این یکی گفت: هیچی خونهتو بفروش، پولشو بده یه بنز بخر. اونوقت ببین چه دافای خری میان سراغت! باباهه پرسید: خونهمو بفروشم، ماشین بخرم که باهاش خر ببرم؟ ایندفعه دیگه خودمم ریسه رفتم. اینو که دید پاشد. اون یکی گفت: بابایی خدافظ، تیتی پول بده. بابام با تعجب به من نیگا کرد. گفتم به من میگه تی تی. پرسید چر؟ اون یکی گفت: خوب دیگه، چون تی تیه و رفت. داشت کفشاشو میپوشید که این یکی اومد بالا سرش که: حواست باشه این زنا گولت نزنن، واسه خودت میگم. تو تجربه نداری! باباهه پرسید: تو داری؟ که این یکی گردنشو راست گرفت و گفت: معلومه. تو یه زن گرفتی چهل سال با همون زندگی کردی، تازه قبلش هم به قول خودت اپیلاسون هم نکرده بودی، اما من به اندازه موهای سرت تجربه دارم. منو ببین واست تجربه شه. من این راهو تا تهش رفتم، تو نرو! باباهه که معلوم بود سرش به دوران افتاده و کم مونده بود یه سکته ناقص بزنه، برگشت به طرف من که داشتم از خجالت آب میشدم و گفت:ا ینا چیه تربیت کردی؟ با خجالت گفتم: چی بگم بابا!؟
موضوع انشاء: خانواده اصیل ایرانی
1- خانم ک در یکی از آرایشگاههای زنانه بالای شهر تهران، شاگرد آرایشگر است. او متولد 1367 بوده و گاهاً برای رسیدن به محل کار خود از اتومبیلهایی که رانندگان جوان و خوش صحبتی دارد، استفاده میکند. او دو سال است که ازدواج کرده است، اما هماکنون در حال طلاق گرفتن از شوهر خود میباشد. ارتباط او با شوهرش تنها به وسیله تلفن است و تنها جملهای هم که در پای تلفن به شوهر خود میگوید «دوستت دارم» و یا «خوبی» و یا «دلم برات تنگ شده» نیست، بلکه «پول بریز به حسابم» است. ایشان به دلیل سختیهای روحی و روانی که در این دو سال متحمل شده است، در حال حاضر با پسران جوان و خوشصحبت زیادی معاشرت میکند؛ ولی از بین آنها با پسری که موهای خود را دم اسبی میبندد، دوست صمیمی بوده و با او به رستوران و پارک و سینما و کوه و تفریح و نیز رختخواب (در برخی شبها) میرود. او برای این رابطه صمیمی و تا حدی عاشقانه و عارفانه در جمع دوستان مؤنث خود از اصطلاح «مشغول تیغ زدن» استفاده میکند. خانم مسئول آرایشگاهی که او در آن شاغل است به او و یکی دیگر از همکارانش تذکر جدی داده است که حق ندارند دو نفری با یک پسر جوان و خوشصحبت بیرون بروند. خانم مسئول آرایشگاه دلیل این تذکر خود را تنها مشکلات به وجود آمده به خاطر قهر و آشتیها در محل کار میداند و به دیگر قسمتهای زندگی خصوصی او و همکارش کاری ندارد. یکی از خاطرات جالب او در هفته گذشته و هنگامیکه با دوست دم اسبی خود در بیرون بودهاند، رخ داده است. او دو مرد را که از دوستان صمیمی شوهرش هستند دیده است که آنها نیز با دو خانم دیگر بیرون بودهاند. نکته جالب و البته کمی پیچیده ماجرا این است که هر دو این آقایان حدودا یک سال است که ازدواج کردهاند و البته آن دو خانم که همراهشان بیرون بودهاند هم اصلا شبیه همسران آنها نبودهاند!
2- خانم ف هم آرایشگری میکند، اما او یک اتاق خانه اجارهای و دو اتاقه خود را خالی کرده و در آن مشغول به کار است. او همزمان با یک پراید قسطی مسافرکشی میکند و دنبال این است که سرویس یک مدرسه را هم داشته باشد. شوهر او ورشکست شده است و حالا در زندان دلستر و رانی میخورد؛ او هم برای دیابت نگرفتن شوهرش بهخاطر خوردن بیش از حد دلستر و رانی این کارها را انجام میدهد. نکته جالب و البته باز هم کمی پیچیده در کار او این است که همیشه ماشینهای مسافرکش بوق میزنند و مسافر مسیرش را میگوید تا راننده (اگر خواست) مسافر را سوار کند، اما او هم بوق میزند و هم باید بلند به تمام مسافران کنار خیابان که با تعجب به او نگاه میکنند مسیر خود را بگوید، شاید که سوار شوند…
اشخاص و اتفاقات بالا واقعی است
شکل اول – شکل دوم
دوستی داشتم که همیشه در هر موقعیتی یک تکیه کلام روی زبانش بود: اینها همهاش بازیه… و یا به قول محمود فرجامی: کنار بایست، لبخند بزن و بدان که همهاش بازی است؛ سود خالص مال آن تماشاچیای است که جوزده نشود… بگذریم، چند روز پیش لینکی دیدم که در آن به معرفی تصویری بازیهای کودکی ما بچههای نسل سوخته پرداخته بود. نسلی که در دهه شصت به دنیا آمد و با جنگ بزرگ شد، در دههای که بیشتر ما در کوچه مشغول بازی بودبم و پدران و مادرانمان در خانه مشغول دکتربازی (البته خوب تقصیر خودشان هم نبود، به هر حال مشغول تولید انبوه سرباز و پرستار برای ارتش اسلام بودند).
خلاصه با دیدن عکسها داشتم با خودم فکر میکردم که این بازیها امروزه روز هم بازی میشود و یا کلا فراموش شده است؟ اصلا در ذهن نسل امروز با شنیدن اسم این بازیها چه تصویری میآید؟ نشستم و با کمی جستجوی تصاویر و تطابق آنها با اوضاع کشور به این نتیجه رسیدم که نسل امروز هم این بازیها را با توجه به سلایق و علایق خودشان انتخاب و در گروههای مختلفی بازی میکنند، اما با شکل و صورتی جدید. تصاویر زیر روش قدیمی و روش فعلی انجام هر بازی را در کشور عزیزمان نشان میدهد:
1- هفت سنگ
2- عمو زنجیرباف
3- دوز
4- قایم موشک
5- گرگم به هوا (برادر کمکم کن)
6- گرگ و گله (گرگ و بره)
7- گرزان (گرزبازی)
8- کی بود کی بود، من نبودم!
9- لیلی (گانیه)
10- موش و گربه
11- نعل و میخ (دست خودم نیست، با شنیدن اسم این بازی یاد یک ضربالمثلی میافتم و با به یاد آوردن آن ضربالمثل یاد ایشان!)
12- نجات دادن
13- رفیق تو را کی برد؟
14- روباه و جوجهها
15- شهر شهر (که امروزه به شهید شهید و یا زندانی زندانی تغییر نام داده است)
16- شیر و آهوها
17- شیر و پلنگ
18- وسطی (که در ورژن جدید یک نفر را میفرستیم وسط و مدام میگوییم که تنهایی لنگش کن!)
البته علاوه بر تغییر شکل بازیهای قدیمی ما، در رسوم قدیمی ما نیز تغییراتی صورت گرفته که نمونهاش را در جشن چهارشنبهسوری میبینید:
در پایان اگر قصد سفر به تهران برای تعطیلات نوروزی را دارید، میتوانید در اینجا با گوشهای از اماکن و مناظر دیدنی آن آشنا شوید.
قضاوت با شما
– وزیر کار: ایران تنها کشور دنیاست که گرسنه ندارد! (لینک)
– عکسی که من از همین تهران گرفتهام را ملاحظه میکنید!
چهرهها
بعضی دل ن(کسره)شین هستند، حتی بی آرایش…
بعضی دل ن(فتــحه)شین هستند، حتی بــا آرایش…
بزرگ سردار عرصه جنگ نرم
ایشان به غیر از آن چهره نورانی و خصایل والا، یه مهارت و تخصص ویژهای داشتند در لوگین کردن درون انواع شیخ:
1- با سواد ترین شیخ
2- شیخ الشیوخ
3- س.ب.ز ترین شیخ
4- سنگرنشینان شیخ
5- باهوشترین شیخ
.
.
.
9- چشمان منتظر شیخ
10- شبهای شیخ
11- شبکه شیخ باحال
.
.
.
19- سادهترین شیخ
20- شیخ ما
.
.
.
30- شیخ شناسی
31- سراب شیخ
.
.
.
40- پرونده سازی شیخ
41- اسرار شیخ
.
.
.
49- شیخ در همه جا
50- در پناه شیخ
.
.
.
پ.ن.1: باور کنید اتفاقی کشفش کردم، اما اگر خواستید میتوانید بقیه شیخها رو خودتون ببینید…
پ.ن.2: خداییش چه میکنه این بازیکن…
پ.ن.3: این هم یکی دیگر که برای خودش کامنت میذاره: شاهد کاملی…
بوسه معترضان – گونه سربازان
هشدار: اگر از مجردین جامعه هستید به جای اینکه این مطلب را بخوانید، این مطلب را عمل کنید!
اوضاع عالی بود، انقلاب داشت خوب پیش میرفت و همه مردم برای انقلاب متحد شده بودند.
معترضان، سربازان اخموی حکومت را میبوسیدند تا آنها هم همراه انقلاب! شوند…
سربازان اخموی حکومت هم کمکم لبخند به لبانشان مینشست و همراه انقلاب! میشدند…
اینجوری همه خوشحال بودند، چون احساس میکردند به آزادی رسیدهاند. اما کار بوسهها (مثل انقلاب) داشت یواشیواش از مسیر اصلی خودش منحرف شده و به جاهای باریک و تاریک دیگری کشیده میشد (آقا فکر بد نکن، منظورم ازدواجه!)…
تا اینکه انقلاب مردمی یکدفعه تبدیل شد به انقلاب اسلامی. هنوز هم بوسههای معترضان و سربازان برقرار بود، هر چند بهسختی و همراه با موانعی مثل زندان، جنگ، بچه، آلودگی هوا…
ولی بعد از چند سال دیگه خیال همه رو بالکل راحت کردند و همه چیز کلیوم ممنوع شد، حتی…
از این به بعد معترضان باید دیوار را میبوسیدند…
و سربازان…
شکوفه بر دار
خط میکشم رو دیوار… برای هر یه اعدام…
هر روز ادامه داره… کشتن هموطنهام…
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// /////
///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///// ///….
پیوند گودرز و شقایق
به گزارش خبرنگار مهر از گرگان، هدی شعبانیپور دانشجوی کارشناسی ارشد رشته حشرهشناسی دانشگاه علوم کشاورزی و مناطبع طبیعی گرگان پایان نامه خود را با موضوع «مطالعه تراکم و پراکنش جمعیت مراحل نارس کرم میوه خوار گوجه فرنگی و نحوه ارتباط آن با زنبورهای پارازی توئیت در منطقه گرگان» را به ساحت مقدس امام راحل و مقام معظم رهبری تقدیم کرد. وی هدف از این اقدام زیبا را دفاع از ولایت فقیه در برابر عوامل فتنه اعلام کرد. مهدی شعبانیپور فرزند جانباز و دانشجوی بسیجی نخبه در سال 87 است.
پ.ن.1: این هم سندش که خبرگزاری مهر یک روز بعد، تغییراتی در خبر اصلی ایجاد کرد.
پ.ن.2: هدی گل پرپر رو تقدیم کرده به رهبر، حالا مهدی چه کاره است؟
پ.ن.3: یافتم… یافتم… رئیس جمهور بعدی را یافتم!
پروژه احياء خر ايرانی
عرنیوز- پروژه احیاء خر ایرانی با موافقت مسئولان دو کشور ایران و قبرس کلید خورد. دیروز مسئولان وزارت امور خارجه و سازمان حفاظت محیط نیست در مذاکراتی طولانی و پیچیده با هیئتی چهارپایه از کشور قبرس توانستند موافقت آنان را در خصوص مبادله 2 رأس خر قبرسی نوکمدادی، فولاتومات و بدون خوردگی با قابلیت تکبیر خودکار در ازای 10 رأس پلنگ کمارزش ایرانی به دست آورند. رئیس دفتر دوکتور که همزمان سرپرست موقت سازمان حفاظت محیط نیست هم هست در گفتگو با خرنگار عرنیوز این مذاکرات را در جهت منویات و بیانات اخیر آقابزرگ مبنی بر افزایش بصیرت و لزوم حضور بیش از پیش بابصیرتان در جامعه عنوان نموده و آن را گامی بزرگ در جهت دیپلماسی خارجی ما دانست.
تصویری از دو خر مورد مذاکره
گزارش خرنگار ما از این جلسه حاکی از اقتدار کامل در مذاکراتی است که برخلاف دفعات قبل بدون هیچ پیششرطی برگزار گردید. هماینک توجه شما را به گوشههایی از این مذاکرات جلب مینمایم: (رئیس دفتر در حالی که دو انگشت شست و اشاره خود را به آرامی به هم میساید تا صدایی گوشنواز از آنان درآید و اینگونه آگاهی کامل خود از موسیقی را به رخ طرف قبرسی بکشد، میگوید)
+ آینه چراغ آوردیم، الاغتونو بردیم
– آینه چراغ ارزونیتون، الاغ نمیدیم بهتون
+ گل از تو باغ آوردیم، الاغتونو بردیم
– گل از تو باغ ارزونیتون، الاغ نمیدیم بهتون
+ پسته داغ آوردیم، الاغتونو بردیم
– پسته داغ ارزونیتون، الاغ نمیدیم بهتون
+ دم کلاغ آوردیم، الاغتونو بردیم
– دم کلاغ ارزونیتون، الاغ نمیدیم بهتون
+ منقار زاغ آوردیم، الاغتونو بردیم
– منقار زاغ ارزونیتون، الاغ نمیدیم بهتون
+ پلنگ چاق آوردیم، الاغتونو بردیم
– پلنگ چاق ارزونیمون، الاغو زورکی میدیم بهتون
هیئت قبرسی که در این زمان از جلب موافقت طرف ایرانی! به شدت متعجب شده بودند، دستافشان و پایکوبان به آغوش طرف ایرانی پریده و همزمان میخواندند:
پس بیا پیش در پیش شاید شدیم قوم و خویش!
دوکتور نیز در سفر استانی امروز خود به گاگولآباد علیا و سفلی با اشاره به جایگاه قدرتمند کشورمان در سطح جهان، این مذاکرات را نشانهای دیگر از اقتدار و نقش خرجسته! ما در معادلات جهانی دانسته و دوران زورگویی خرقدرتها را در دنیا تمام شده خواند…
کامران کچلزاده – خرنگار واحد مرکزی خر – قبرس
پ.ن.1: لازم به ذکر است که در هیئت قبرسی هیچگونه عنصر مؤنثی وجود نداشت تا در هنگام همآغوشی دو طرف، اسلام در خطر بیفتد!
پ.ن.2: در خبرها – گوشت خر، ببر روسی را از پای درآورد؟
پ.ن.3: این مطلب رو هم وقتی عکس خر رو سرچ میکردم پیدا کردم – پروژه احیاء نسل خر مکزیکی در ایران
پ.ن.4: یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان — کاین همه ناز از غلام ترک و استر میکنند (حافظ)
پرواز را به خاطر بسپار، هواپیما افتادنیست…
ما داریم در عرصههای جهانی صعود میکنیم یا در عرصههای ایرانی سقوط ؟
سرانجام
شما چیزی درباره کشتی نوح شنیدید؟
میدونید چرا یه سری از آدمهای اون دوره زمونه میگفتند نوح دیوانه است که کشتی روی کوه ساخته؟
یکی به من بگه عاقبت پسر نوح چی شد؟
سرخط خبرها
– احداث 300 «حوزه علمیه» جدید در کشور (لینک خبر)
– تدریس «علینامه» در دانشگاهها (لینک خبر)
– راه اندازی سامانه تلفنی «نوحه» (لینک خبر)
– پلیس «محرم» تشکیل میشود (لینک خبر)
– برای آلودگی تهران باید «دعا» کرد (لینک خبر)
این تیترها فقط و فقط با یک بار مرور صفحه اول سایت خبری مزبور به چشم بنده اصابت نمودند. در اینجا از بین انبوه سؤالات پیشآمده برای من، تنها دو سؤال فلسفی هست که واقعا میخواهم با شما دوستان عزیز در میان بگذارم:
تو این مملکت چه خبره؟!
تدریس نامه کدام علی؟!
پ.ن.1: لطفا پس از مشاهده تصویر، نشانگر ماوس را روی آن نگه دارید.